لبریزم از هزاران پرسش خاموش

ساخت وبلاگ
چند وقت پیش حکایتی برای من روایت شد از بزرگ کوچکی که باج میخواست. میگفت یک روز عارفی ژنده پوش بر بساط کباب یک کبابی حاضر شد. کبابی در حال کباب کردن گنجشک بود و عارف ژنده پوش گرسنه.عارف گفت : من گرسنه ام یکی از ان کبابها  را به من بده مرد کبابی : نمیدهم عارف : اگر ندهی گنجشکهایت را که به سیخ کشیده ای لبریزم از هزاران پرسش خاموش...
ما را در سایت لبریزم از هزاران پرسش خاموش دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mkhiyal55a بازدید : 33 تاريخ : پنجشنبه 4 خرداد 1396 ساعت: 13:27